loading...

The dark side of the Moon

بازدید : 976
شنبه 9 آبان 1399 زمان : 3:39

وقتی داستان خودمو ر. رو برای مامان گفتم،ازش خواستم زمانی به بابا منتقلش کنه که خودم خونه نباشم،گفتم دلم نمیخواد منو بنشونه جلوشو بازجوییم کنه و اصلا رومم نمیشه بشینم راجبه رابطه‌ی هشت ماهه ام باهاش حرف بزنم.

فکر میکردم مامان یه تایمی‌که من مثلا حمومم یا خوابم یا همچین شرایطی این قضیه رو بگه به بابا،ولی اینطور که بوش میاد نگه داشته برای وقتی که من برمیگردم شهرمحل طرحم...

ر. گفت هفته بعد میخوام بیام ببینمت و دلم برات تنگ شده،بهش گفتم فکر نمیکنم مامان اجازه بده بیرون برم تنهایی و شک میکنه...لب و لوچه ش آویزون شد بچم!

شب خوش تک ستاره وجودم...
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی